بسم رب الرفیقمضی الزمان و قلبی یقول انک آتی..{زمان گذشت ولی قلبم میگوید که تو میآیی}سعدیپ.ن شب دوم از حس رنجورِ «بی چارگی».کاش بودی تا کمی حرف می زدیم. خلاء نبودت هر روز بزرگ تر و بزرگتر میشه و نفس کشیدن رو برام سخت کرده. درد دل کردنم رو از عوارض "بی تو بودن" حساب کن. بنظرم "بی تو بودن" خیلی مسخره است. اما دستم از واژه ها خالیه، درست مثل امروز؛ امروز هم وقتی میخواستم تووی پیاده رو جلوی اشک هام رو بگیرم هم دستم خالی بود!دیشب داشتم به این فکر میکرد
راستش آنچه بین من و تو میگذرد را اگر بخواهم در جملهها جا بدهم تنها حرفهای ناقص و نارسایی خواهند بود، اما چارهای جز نوشتن هم ندارم. چرا که هم ثبت کردن دلگذشتها و پیشامدها را دوست دارم و هم نوشتن کمکم میکند که این غلیان احساسات را به نوعی آرامتر کنم. از آخرین باری که دیدمت یا بهتر است بگویم بلاخره دیدمت، چهار روز میگذرد. هفته پیش دو بار دیدمت و هر دوبارش سرشار از لذت و سکون و آرامش بود. علاوه بر این باید بگویم مکالمهای که منجر به
و امّا قصۀ آدم صلوات الله علیه
یک
... آنگه چون خدای تعالی خواست که آدم را علیهالسّلام بیافریند، جبریل علیهالسّلام را فرمود که: «به زمین رو و قبضهای خاک از جملۀ روی زمین بردار که من از آن خلیفتی خواهم آفرید، و اگر زمین از تو زنهار خواهد زنهار ده.» جبریل آمد و قصد کرد که خاک برگیرد زمین با وی به سخن آمد که: «زنهار از من چیزی برنگیری که دوزخ را ازآن نصیب بود.» جبریل وی را زنهار داد و بازگشت. خدای تعالی میکایل بفرستاد؛ زمین همچنان امان خواست. باز
درباره این سایت