به سر تا پای زندگیم که نگاه می کنم می بینم اوضاع خیلی خرابه ، خدا توی زندگیِ من هست خوبم هست و هر روز و هر روز لطفش در حقّم بیشتر می شه امّا چرا من احساسش نمی کنم ؟ چرا براش وقت نمی ذارم ؟ چرا باهاش حرف نمی زنم ؟ چرا بخاطرش کاری نمی کنم ؟
همین سوالا تنم رو می لرزونه و به طبلِ تو خالی بودن خودم پی می برم ، همش حرف همش ادّعا پس کی قراره با خدا دوست باشی و حضورش رو توی زندگیت هر روز و هر روز بیشتر احساس کنی ؟
«کمیته دیروز،چوبهای طبل، اما طبلِ پاره.نیمه شب، در شهر.فلوتها، در خلاء.لبها، دوخته و چهرهها به خواب.هر ماشینی، افتاده از کار.در اماکنِ خاموش و پر زباله، مکانهایی که جمعیت در آنها بوده،سکوتها همه مسرورند،میگریند (بلند یا آرام)،سخن میگویند ولی به کدامین صدا؟! نمیدانم.غیبتِ، تو بگو سوزان!غیبتِ ایگریا.دستها و آغوش آنها،لبها و آه ... کفلها،به آرامی در نظر مجسم میشود.چه کسی است؟! ولی میپرسم:برای چه چنین گوهر بیهودهایک
«کمیته دیروز،چوب های طبل، اما طبلِ پاره.نیمه شب، در شهر.فلوتها، در خلاء.لب ها، دوخته و چهره ها به خواب.هر ماشینی، افتاده از کار.در اماکنِ خاموش و پر زباله، مکانهایی که جمعیت در آنها بوده،سکوت ها همه مسرورند،می گریند (بلند یا آرام)،سخن می گویند ولی به کدامین صدا؟! نمی دانم.غیبتِ، تو بگو سوزان!غیبتِ ایگریا.دست ها و آغوش آنها،لب ها و آه ... کفل ها،به آرامی در نظر مجسم می شود.چه کسی است؟! ولی می پرسم:برای چه چنین گوهر بیهو
هر گلی رنگی دارد و بویی، ما نه رنگی داشتیم و نه بویی، ولی ریشههایمان تا دلت بخواهد عمیق بود و کلفت
ما مثل آن گلهایی نبودیم که زیبایی داشتند و خوش بو بودند.
ما تبدیل به میوه میشدیم، چیزی که ظاهر بینان آن را در ابتدا نمیفهمیدند
شاید هم آخر گلهای بی فایده را به ما ترجیح میدادند
آدم اگر تکه علفی باشد بی چهره، بهتر از آن است که ریشه نداشته باشد
ریشههایی که در خاکِ آسمانها فرو رفتهاند و برعکسِ تمامِ گیاهان رشد میکنند
وقتی همه طبلِ ح
بسم رب الرفیقپ.ناین پست خیلی خیلی خیلی طولانی، خسته کننده و مفید(!) می باشد! خود را درگیر نفرمایید!+روزی بازِ پادشاه مسیر خودش رو گم میکنه و تووی خرابه کنار جغدها میشینه؛ جغدها به ناله و افغال در میان که ای وای باز اومده تا جای مارو در این خرابه بگیره و باز رو اذیت و آزار میکنند.باز به جغدها میگه: من و با خرابه شما چه کار؟! اینجا خرابه است! و در نظر شما آباد و زیباست. من تووی قصر زندگی و میکنم و جایگاهم روی ساعد پادشاهه! و هرگاه صدای طبل ارجعی را بش
این متنی بود که چند هفته پیش نوشتم:زخمهایتان را بزنید و شکوفههایم را بچینید. من بهاری نخواهم داشت. کاش مانند شخصیت اصلی آن قصهی تاریک، جسارتِ دست بردن به تفنگ را داشتم. کاش میتوانستم خود را از کنارتان حذف کنم که زیباتر و عمیقتر لبخند بزنید.سلام. من مایهی ناراحتیِ انسانهای اطرافم هستم. من لایق زیستن نیستم.به هر گونه، من خواهم رفت. و امیدوارم روزِ رفتن چیزی از دنیای شما مرا جلب نکند و مایهی برگشتنم نشود. بدانید که بابت همهچیز متاسف ه
درباره این سایت